پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 17:43 ::  نويسنده : مسعود

 

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين...!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 17:36 ::  نويسنده : مسعود

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
 
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
 
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!


پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 17:30 ::  نويسنده : مسعود


فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
غمگینی؟
نه .
مطمئنی ؟
نه .
چرا گریه می کنی ؟
دوستام منو دوست ندارن .
چرا ؟
جون قشنگ نیستم .
قبلا اینو به تو گفتن ؟
نه .
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
راست می گی ؟
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! 



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 17:10 ::  نويسنده : مسعود

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…

بعد از یک ماه پسرک مرد…

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت

مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…

دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…

میدونی چرا گریه میکرد؟

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 16:48 ::  نويسنده : مسعود

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.

ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،

ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.

ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،

ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،

ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.

ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ.

ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ

ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...!!!!



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 16:17 ::  نويسنده : مسعود

من سرم تو کار خودم بود

 

بعد یه روز یه نفرو دیدم

 

 

اون این شکلی بود 

 

 

ما اوقات خوبی با هم داشتیم 

 

من یک کادو مثل این بهش دادم

 

وقتی اون کادومنو قبول کرد من اینطوری شدم 

 

ما تقریبا همه شبها با هم حرف میزدیم 

 

وقتی همکارام من و اونو توی اداره دیدن اینجوری نگاه میکردن

 

و منم اینجوری بهشون جواب میدادم

 

اما روز ولنتاین اون یه گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه

 

و من اینجوری بودم

 

بعدش اینجوری شدم

 

احساس من اینجوری بود

 

بعد اینجوری شدم

 

بله….آخرش به این حال و روز افتادم

  پدر عاشقی بسوزه 

 

 

 



پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 12:17 ::  نويسنده : مسعود

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.

.حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..

دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی.

.ولی این بود اون حرفات؟!..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..

درضمن این نامه برای شماست..

! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.بازش کرد.

درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم.

.پس نیومدم تا بتونم شرط عشق رو به جا بیارم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت: چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم؟!!!...



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:50 ::  نويسنده : مسعود
عاشقي يعني اسير دل شدن ،با هزاران درد و غم يک دل شدن

عاشقي يعني طلوع زندگي ،با صداقت، همنشين گل شدن

عاشقي يعني که شبها تا سحر، غرق در درياي روياها شدن

عاشقي يعني تحمل، انتظار، مثل ماه آسمان تنها شدن

عاشقي يعني دو ديده تا ابد، پر ز گوهرهاي دريائي شدن

عاشقي يعني محبت، يک نياز ،تا ثريا رفتن و سيراب شدن

عاشقي يعني نگاهم خيره گشت،چشم در دامان دريا تيره گشت

عاشقي يعني که تنهاتر شدن،برلب آن پنجره هاتف شدن

عاشقي يعني که تنها يک صدا،در تمام عمق دلها يک کلام

عاشقي يعني گذشتن از خيال ،چشم بر دامان اين بر و ديار

تا تو آيي يک زمان

تا تو آيي يک زمان

تا تو آيي

پس عاشقي کن ،عاشقي کن،عاشقي


چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : مسعود

هیچكس با من در این دنیا نبود

هیچكس مانند من تنها نبود

هیچكس دردی زدردم بر نداشت

بلكه دردی نیز بر دردم گذاشت

هیچكس فكر مرا باور نكرد

خطی از شعر مرا از بر نكرد

هیچكس معنای آزادی نگفت

در وجودم رد پایش را نجست

هیچكس آن یار دل خواهم نشد

هیچكس دمساز و همراهم نشد

هیچكس چون من چنین مجنون نبود

در كلاس عا شقی دلخون نبود

هیچكس دردی نكرد از من دوا

جز خدای من خدای من خدا...



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:46 ::  نويسنده : مسعود


خدا جون میشه تو امشب منو تو بقل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری!

خدا جون میگن تو خوبی،مثل مادرا میمونی!

اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست،میدونی؟

خداجون میشه یه کاری بکنی بخاطر من؟

من میخوام که زود بمیرم،اخه سخته زنده موندن!

من که تقصیری نداشتم،پس چرا گذاشته رفته؟

خدا جون تو تنها هستی،میدونی تنهایی سخته!

زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره

اون میخواد که من نباشم،باشه اشکالی نداره

خدا جون میخوام بمیرم،تا بشم همیشه راحت

ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه ی یه ساعت

خدا جون میشه تو امشب منو تو بقل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری...!



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : مسعود



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:42 ::  نويسنده : مسعود
بعد از این عشق ، به هر عشق جهان می خندم

                     هرکه آرد سـخن عـشق به میـان می خندم

من از آن روز که دلدارم رفت

                     به هوس بازی این بی خردان می خندم

روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد

                    بعد از این سوز، به هر سوز جهان می خندم

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

                  کارم از گریه گذشته ، به آن می خندم



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:38 ::  نويسنده : مسعود

                           این شعرها
                 بـــرونــد بــه جــهنّم                                                                                                                         مــن فقــط
                دیــوانـه ی آن لحــظه ام
                                کـه قــــلبت
                           زیــــر ِ ســـرم
                     دسـت و پـــا مـی زنـــد!!



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:35 ::  نويسنده : مسعود

روزي دروغ به حقيقت گفت:

 مــــيل داري با هم به دريـــا برويم و شنـــا كنيم ،

 حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد.

 آن دو با هم به كنار ساحل رفتند ،

 وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد .

 دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او را پوشيد و رفت .

 از آن روز هحقيقت عــــريان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود.



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:23 ::  نويسنده : مسعود

باز من و تنهایی ...

   باز من و شب های بی کسی....

       امشب من ودل ....

            با تنهایی خلوت کردیم .....

                     باز اشک های من ....

               از گونه هایم روان است ....

          باز من و این حس بیگانه....

     حس بیگانه ایی که نمیدانم چیست .....

حسی که میسوزاند تنم ....

    کلافه شدم ....

         دیوانه شدم ....

             ساعتی چند است ....

                  دست از سرم بر نمیدارد ....

             اشکانم را میچکاند .....

        دلم را می تکاند .....

  نمیدانم دل کسی را سوزاندم....

     یا شایدم شکستم .....

          شایدم تکه تکه کردم .....

               هر چه باشد بس است .....

                    دیگر تحمل ندارم .....

               کمرم خم شد .....

         زیر سنگینی این ثانیه ها ....

    این ثانیه های پر سکوت ....

که حس مرگ دارد .....

    دیگر تنم یارای حمل کردنشان را ندارد ....

 

        کاش همه این اتفاقات فقط یک 

                                                   رویا بود ...



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 18:19 ::  نويسنده : مسعود


بسته راهِ نفسم ، بغضُ و دِلم شعلهِ وَر است

چون یتیمی که به او،

فُحشِ پدر

داده کسی...



چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 17:56 ::  نويسنده : مسعود

فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی!

اعتراف کردم که عاشقم ،

 جرم مرا باور نکردی!

گفتم بدون تو میمیرم ،

 لبخندی تلخ زدی !

از دلتنگی ات اشک ریختم ،

 چشمهای خیسم را ندیدی!

چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور!

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ،

 تا تو نیز مرا درک کنی!

صدای فریادم را همه شنیدند  جز او که باید میشنید!

اشکهایم را همه دیدند!

آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم!

گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ،

فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است!

حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و  درون خودم بسوزم !

اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم !

اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ،

 دیگر رفتنی نیست ،

 جنون که آمد ، 

عقل در زندگی حاکم نیست!

آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم،

 تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم !

گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ،

 اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنی ایست

 

 



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است. از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده، در این سکوت حقیقت ما نهفته است، حقیقت تو و من! به وبلاگ من خوش امدید *********** حکایت من حکایت کسی است که... پرازفریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنود حکایت من حکایت دلی است که پر از امید و وفاست و اما حکایت تو... حکایت تو حکایتیست غریب... امدی... دل بردی... عادت دادی... عاشق کردی... و رفتی.... به همین راحتی
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

> تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سکوتم پر از ناگفته هاست . و آدرس masoud1616.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان